خون آشام عزیز (59)

بعد از یه سکوت شروع به حرف زدن کردن....
تهیونگ : اهم اهم.. هوا خوبه نه.!
هانا : آره.. خوبه.
تهیونگ : نظرت چیه بعد اینکه آبمیوه هامونو خوردیم بریم یکم قدم بزنیم؟.
هانا : باشه قدم میزنیم..
جونگکوک : پدر صگگگگ.. حالا برا ما میخوان قدم بزنن.. ها چرا اصلا من اینجام؟ اصلا چرا باید دنبال تهیونگ راه بیوفتم؟اصلا چرا حرس میخورم؟ .. جلل..
گارسون :ببخشید آقا چیزی میل دارین؟..
جونگکوک : یه لیوان آب میخوام نه یه لیوان نه یه تنگ بزرگ آب میخوام..
گارسون :عمر دیگه ای نیست..!
جونگکوک :خیر..
تهیونگ : تو کجا زندگی میکنی..
هانا :من اصالتاً اهل سئولم.اما چون مامانم فرانسه ایه تو فرانسه زندگی میکردم دو سالی میشه برگشتم کره..
تهیونگ : اوه.. پس یه رگت فرانسویه..
هانا : آره ولی بیشتر شبیح کره ای هام..
تهیونگ : آره درسته.. کره میمونی یا برمیگردی فرانسه..؟
هانا : نمیدونم اما چند ماه دیگه باید برگردم فرانسه..
جونگکوک : اینو دیگه داره خالی میبنده..
تهیونگ :صحیح.. نظرت چیه بریم بازار یه دوری بزنیم!
هانا : چرا که نه اتفاقا خوبه..
جونگکوک : جان!..
تهیونگ : بیا بریم..
هانا :بریم..
تا بازار تعقیبشون کردم. هر جا میرفتن منم از فاصله ی دور دنبالشون میرفتم. یهو تهیونگ دست دختره رو گرفت و باهم تو بازار قدم میزدن.نمیدونم چرا من حرص میخوردم انگار با احساساتم بازی میشد. جلوی خودمو میگرفتم نرم نزدیکشون. آخرین مقصد رودخونه ی هان بود. اونا کنار رودخونه قدم میزدن....
هانا :امروز بهترین روزم بود خوش گذشت..
تهیونگ : خوشحالم که بهت خوش گذشته.
هانا : از آشنایی با تو هم خوشحالم..
تهیونگ :منم همین طور..
یهو نگاهاشونو به هم دوختن. انگار عشق تو وجودشون داشت ریشه میزد ولی نه! من این اجازه رو نمیدم. هانا و تهیونگ داشتن فاصلشونو باهم صفر میکردن. جلو خودمو گرفتم ولی بازم نشد.رفتم سمتشون دست تهیونگ رو گرفتم و بلندش کردم..
تهیونگ : هی چیکار میکنی.. تو ک.. ها! جونگکوکا.. اینجا چیکار میکنی..
جونگکوک : برا اینم باید جواب پس بدم؟..
تهیونگ : ولم کن.. مگه نمیبینی سر قرارم..
جونگکوک : تو نباید قرار بزاری..
تهیونگ : چرا نمیتونم اصلا زندگی خودمه به تو چه مربوطه..
جونگکوک : باهام برگرد خونه..
تهیونگ : نمیخوام اصلا تو کی هستی که بهم دستور میده؟..
جونگکوک : هیچ کس..
تهیونگ : چه مرگته تو..! (داد میزنه)
جونگکوک : دلم این اجازه رو بهم نمیده بهم اجازه نمیده که عاشقت نباشم.. تهیونگ من.. دوستت دارم.. نباید میگفتم.. (میخواد بره تهیونگ دستشو میگیره)
تهیونگ : چی..!؟ من.. من.
جونگکوک : جوابمو میفهمم پس نمیخواد جواب بدی.. حالا براز برم.. امشب وسایلمو جمع میکنم و از خونت میرم یه جای دیگه..
تهیونگ :(شوکه شده).. وایستا...! هانا من باید برم..
هانا :چیشده..
تهیونگ : وضعیت اضطراریه... ببخشش.
رفتم خونه بدون اینکه چیزی بگم وسایلمو جمع کردم و رفتم. توی راه بودم که یکی صدام زد..
دیدگاه ها (۷)

خون آشام عزیز (60)

خون آشام عزیز (61)

خون آشام عزیز (58)

خون آشام عزیز (57)

ریکشنشون وقتی اشتباهی مامانشونو میزنینامجون : معلوم هست چیکا...

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 3 " جونگکوک : چییی می...

and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 9 " ویو ا.ت : زنگ زدم به ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط